در این پست باز به موضوع تکرار میپردازم، داستان سه مگس برگرفته از خاطرهایست که قبلا بخشی از آن را در نامهای نوشتهام.
میتوانید نامه را در اینجا بخوانید.
بازآفرینی این خاطره به جهت تمرین تقلید سبک است، این خاطره را بعد از خواندن صفحاتی از کتاب یوزپلنگانی که با من دویدهاند از بیژن نجدی بازآفرینی کردم.
تکرار به من این فرصت را میدهد ا یک خاطره یا موضوع جالب را از زوایای مختلف ببینم و در قالبهای متفاوت بنویسم.
ساحلها اسم داشتند، “سنگ قراب” و “چند درخت” کنار هم با قدمهای سنگین او به هم وصل میشدند. سنگینی باری بر دوشش که از آن او نبود یا سنگینی فکر در هم فرورفتهاش که حتی صدای وزوز مگسها هم باعث گم شدن آنها نمیشد.
فصل جفتگیری مگسهاست، بومیهای هرمز وقتی شکایت آنها را از مگسها دیده بودند اینطور گفته بودند.
مگسها برایشان فرقی نداشت این مهمانی کجا برگذار شود حرکات سر سرگیجهآور زهرا هم مانع آنها نمیشد تا لب و دهانش را قلقلک ندهند. سر زهرا پر بود از صدای وز وز، با همان سرعتی که سرش را برای دور شدن مگسها میچرخاند مگسی توانست در غار کشف ناشدهی دهانش وارد شود و تا بن بست حلقش که به محض خبردار شدن زهرا جلوی آن را گرفته بود پرواز کند.
توانستم به موقع بیرون بیاندازمش و با تفی به کف زمین پرتش کنم.
مگس پاهای زهرا را دید که از بالای سرش گذشتند سنگین گام برداشتند، سنگینی باری بر دوشش که از آن او نبود یا سنگینی فکر در هم فرو رفتهاش که حتی صدای وزوز مگسها هم باعث گم شدن آنها نمیشد.
باید هرطور شده اسمش را روی این روز میگذاشت، با بیقراری محل تعیینشدهاش پشت دوربین را ترک کرد و امضای انسان بودنش را با تحرکاتی انسانگونه برای اعلام استقلالش زد. کنسرو لوبیا در دست میچرخید و قاشقی داخل کنسرو فرومیبرد، نمیخواست مگسی هوس کند و قوطی کنسرو را تنها گیر بیاورد و فکر غلط به سرش بزند. آخر یک مگس راه خود را به جزایر لوبیایی داخل کنسرو بازکرد و فرود که آمدهمانجا مرد. جسدش ماند و زهرا و نگاهش به کنسروی که نمیدانست با دور انداختن مگس آن ضیافت را به پایان رساند یا دیگر امیدی برای نجات آن وعدهی از دست رفته نیست!
هرطور شده باید این روز را از آن خودم کنم، کار من نیست و اگر اینجاییم برای تن به آب زدن حمیده و ثبت جنون اوست اما من چرا از این آب و ساحل لذت نبرم.
“چند درخت” وسوسهانگیز او را به فتح شنهایش دعوت میکرد. بالاخره از جا بلند شد و تا جایی که نفس داشت و تا زمانی که موعد بازگشتشان بود ساحل را دوید و ساحل با او دوید. زمین ایستاده بود و گردش شبانهروز را به او و ساحل سپرده بود و جز آن دو هیچ جنبندهای نمیجنبید.
چشمانش چشمانی را دید که از روی صخرهها او را میپاییدند حرکاتش همانطور رها و بدون الگویی ادامه پیدا کرد اما میخواست چشمان بینندهاش را بشمارد و مطمئن شود که این جا همهی چشمها به اوست.
در مسیر بازگشت در حال شمردن چشمها بود، مگسی از باد سواری گرفت و تا انتهای دهانش سرخورد، تف کردن مگس و خندیدن با حمیده و ادامهی شمارش چشمهایی که او را میپاییدند تا آنجایی که حمیده با نشانه رفتن دوربینش به چهرهی او چشم سومی به ان چشمها اضافه کردو اگر قرار است این ثبت را با دیگرانی که میشناسد هم به اشتراک بگذارد….. حساب چشمها از دستش دررفت …
2 دیدگاه
خیلی خلاقانه بود و توصیفات رو کامل حس کردم🤩🤩👏👏👏
واااای مرسی