کرانهی دور از من سلام.
میخواهم برایت از یکی از ایدههای نقاشیام بگویم، قرار است شرح دهم که از ایده تا اجرا بر من چطور میگذرد.
وقتی که از سفر رشت برگشتم به کولهبارک یک جعبه آبرنگ اضافه شده بود. آبرنگ را از دوستی هدیه گرفتم که در رشت مهمان او بودم.
همین جعبه آبرنگ باعث شد به نقاشی کشیدن از ابرها فکر کنم.تصویری که در سرم داشتم نقاشیهایی از ابرها بود که قرار بود روی یکی از دیوارهای اتاقم، کنار هم نصب شوند و یک دیوار ابری برای خودم بسازم.
ولی زمانی که خواستم در واقع دست به این کار بزنم با خودم فکر کردم چه کار خستهکنندهای! از الان نتیجه را میدانم! نقاشی از ابرها؟ خب که چه؟
این فکر کسلکننده تا مدتها من را تسخیر کرده بود و سراغ ابرها نمیرفتم. تا دو روز پیش که در یکی از پیادهروی هایم به آسمان نگاه کردم و یادی از هوس خیالانگیز نقاشی از ابرها کردم. ابرهای بالای سرم باعث شدند بیشتر به این موضوع فکر کنم.
غرق در افکار مشوشم، نقاشی را( نه فقط این ایده را) محکوم میکردم به اینکه چیز جالبی برای من ندارد که به آن دل ببندم، چیزی که من را به حرکت وادارد و بجنباند، در فکرهایم ابرها را پف پفیهایی میدیدم که نقاشی کردنشان هیچ هیجانی ندارد، چون از الان میدانم نتیجه چیست. هیچ اتفاق و غافلگیریای برای این پروژه متصور نمیشدم.
به نظرم رسید این پروژههای از پیش تعیین شده( که تعدادشانهر رزو رو به افزایش است) هیچ سودی برای دنبال کردن ندارند و هیجان و پیچیدگی اتفاقات در انها حضور ندارد. من اگر قرار است نقاشی کنم باید جور دیگر باشد، جوریکه امکان تخلیهی هیجانی و بهرهگیری از اتفاقات هم در آن حضور داشته باشد.
به خودم قبولاندم که باید بیخیال این ابرها و تصویر عالیشان شوم. وگرنه میشوم مثل دستگاه چاپگری که طرحی به ان داده اند و خروجی اش مشخص است.
اما وقتی به ابرهای گسترانیده شده ی بالای سرم بیشتر نگاه کردم نظرم کمی عوض شد. به نظرم رسید که اگر دست به ارتکاب این رویای از پیش تعیین شده بزنم ممکن است انطور که انتظار میکشم پیش نرود، ممکن است خروجی آن افتضاح و دور از تصویر ذهنیام پیش رود، ممکن است اصلا بلد نباشم ابر بکشم، حتی ممکن است حین انجام کار چیز بهتری به ذهنم برسد و ابرها را به جای سفید به رنگهای دیگری بکشم، یا اصلا شروع به نوشتن روی نقاشی ام کنم و ترکیب نقاشی و متن هیجان انگیزش کند.
همین شد که دست به عمل زدم و به محض رسیدن به خانه وسایلم را برداشتم و پریدم روی پشت بام!
و چه کردم؟ ابرهایی به مثال کودکی دوساله خلق کردم! متوجه شدم که قبلا حتی یک بار هم ابر نکشیده ام آن هم با آبرنگ! فهمیدم که اصلا قرار نیست به آن تصویر وحیشده که در سرم داشتم دست پیدا کنم.
حالا روبرویم میدیدم، چالشی که برای کشیدن ابرها و رسیدن به ان تصویر پفپفی عالی پیش روی داشتم و این چالش برایم خیلی هیجان انگیزتر از ان تصویر نهایی است.
کرانهی دور از من، موقع نگاه کردن به ابرها و تلاش برای کشیدنشان به تو فکر کردم و دلتنگت شدم. هرچه باشد هر دو جلوهای از طبیعتید و این اشتراک من را یاد تو انداخت و به یاد رویایم برای سر کردن ساعات زیادی در آغوش تو.
یکی دیگر از ایدههای نقاشیام مستقیما بام تو و دریای مجاور تو در ارتباط است. مطمئنم روزی تو را برای چالش نقاشی انتخاب میکنم و این هم برایم هیجان انگیز است. اینکه میدانم قرار است اشتباه کنم و گند بزنم تا به مقصود برسم. البته قبلا در جزیرهی هرمز چندتایی نقاشی از تو و دریا کشیدهام. اما نقاشی با آبرنگ چالش جدید من است.
بعد از نقاشی از ابرها و این اشتباه و گند زدن، دلیل جذاب دیگری برای عمل گرایی پیدا کردم، همینکه فهمیدم رویا با واقعیت چقدر فرق دارد.
کرانهی دور از من، رویای تو هم از جنس رویای ابرها رویایی عالی و کامل است. ولی این اواخر فهمیدم که تو فقط یک جا نیستی و همه جای ایران و دنیا میتوانم از تو بهره مند شوم واگر هدف وقت گذرانی با تو، دویدن روی بستر شنهای نرم تو و نوشتن و نقاشی کردن در آغوش امن توست من همین الان هم با سواحل هرمز و انزلی تکههاییی از این رویا را تجربه کردهام.
فکر به اینکه هنوز سواحل زیادی هست که این رویا را برایم فراهم میکند قلبم را گرم میکند.
بابد با وریاهایم با انعطاف بیشتری برخورد کنم و دنبال آن تصویر غالی ابرهای قاب شده روی دیوار در آنها نباشم. همین قدر که قدمی برای تجربه کردن تو و نزدیک شدن به تو بردارم همه چیز در جهت دستیابی راحتتر به تو تغییر میکند و ساده تر میشود.
کرانهی دور از من، میدانی که چطور با رویاپردازی خودم را گیر میاندازم و اهداف و رویا ها را در سرم زندانی میکنم. همین موضوع رویاها را از عملی شدن دور نگه میدارد و من را تکثیر نشده باقی میگذارد.
در واقع فکر کردن و پروراندن رویاهایی در جهت علاقه مندیهایم در سرم خیلی لذتبخش است ولی واکنشی دفاعی و ناخوداگاه برای دست نیافتن به انهاست.
من در سرم رویاها را پرورش میدهم تا از جلوهی واقعی دادن به انها پرهیز کنم. در حالیکه میدانم پویایی عملگرایی ممکن است چقدر تصویر ذهنیام را تغییر دهد وان را ارتقا ببخشد. یا حتی محو کند و چیز تازه بیافریند. ولی اسودگی خیالپردازی را به اقدام واقعی برای رسیدن به رویاهایم ترجیح میدهم.
و این دلیل دیگری است که میدانم باد به عمل گرایی رو بیاورم. پویایی وقایع! چون تا زمانیکه دست به عمل نمیزنم رویاها داخل سرم ماسیده و بدون شکل باقی میمانند. این احجام ماسیده بخش زیادی از من را اشغال میکنند، گاهی مانع حرکتم میشوند.
اما هر کدام از رویاها در صورت عملگرایی سبکتر میشوند و دیگر ان حجم عظیم قبلی ناشی از انجام ندادن را ندارند.
فقط انجام دادنشان نیست که حجم انها را کم میکند، همین که عینیت مییابند به چیزهایی دیگر تبدیل میشوند که سیال و حقیقی به زندگیام معنا میدهند.
کرانهی دور ازمن، باید به زودی و دور از تصویر کاملی که برایی تو تراشیدهام اسباب رسیدن به تو را فراهم کنم.