سلام دوست خوبم
ببخشید که فاصلهی بین این نامه و نامهی پیشین انقدر زیاد شد.
امروز به نمایشگاهی فکر کردم که سال پیش یا دو سال پیش باهم رفتیم و به کارهایی که دیدیم خندیدیم. خندیدم چون خیلی سرمان میشد و چون آن کارها افتضاح(کلمهای که من عاشق توصیف آثار بدردنخور با آن هستم) بودند.
و همین اواخر که باز به دیدن نمایشگاهی از همان آدم رفتیم و دهانمان از شگفتی باز بود چون این کارها با قبلیها قابل مقایسه نبودند و بسی چشممان از دیدنشان حض برد .
به نظرت هنرمند آن آثار وقتی مجموعهی قبلی را به نمایش میگذاشته از افتضاح بودن کارهایش مطلع بوده؟ به نظرت به این امر واقف بوده و برایش مهم نبوده است؟
امروز به چنل قبلیام سر زدم و با مرور نوشتههای پیشین از سرم گذشت که آنها بهتر از نوشتههای امروزم هستند اما این فکر متوقفم نکرد.
من نمیدانم کیفیت کارم خوب است یا بد، نمیدانم دارم چه میکنم اما به شدت به امر نمایش دادن نوشتههایم متعهدم. کسی که الان اینها را مینویسد من هستم و من با هیمن قد و قوراه مجبور به انتشارم.
اینکه میگویم مجبورم واقعا مجبورم، چند شب پیش نوشتهای برای دوستم فرستادم که حتی خودم هم به آن ایمان نداشتم اما آنطور که میل داشتم مورد ستایش او قرار نگرفتم ولی میدانی چه شد؟ بازهم نوشتم، نوشتن از سر اجبار، نوشتن برای بقا.
این اجبار بدی نیست، برای من نشاندهندهی رشد است، آن مرحله از رشد که تو نظرات دیگران را از سر میگذرانی و فقط کار برایت مهم است. اگر خاطرت به خاطر انتقادی مکدر میشود چند دقیقهای روی تو اثر دارد و بعد تو باز هم مشغول به کاری. چون کار از این چیزها جداست.
کارمندی اگر با رئیسش مشکل داشته باشد بازهم هر روز مجبور است سرکار برود و چارهای برای آن بیاندیشد نه اینکه پا پس بکشد.
من امروز فقط میدانم که برای من استراحتی وجود ندارد، فکر کردن روی جایی به جز کاغذ معنایی ندارد، اگر ننویسم نمیتوانم یکهو به خلق شاهکاری روی بیاورم که همان نوشتن است که شاهکار است.
من امروز میدانم که چه خوب و چه بد باید فقط کار کرد.