تکرار همیشه برای من جذاب است. در تمرینهای نوشتاریام سعی میکنم از یک موضوع با یک بار نگذرم و آن را چندبار انجام دهم.
تکرار از هیجان اولیهی مواجهه با موضوع میکاهد و به من قرصت شناخت موضوع از زوایای مختلف را میدهد.
با تکرار میتوانم هربار از یک موضوع مشترک ماجرایی جدید بسازم. همین باعث میشود که نوشتهام زیادهگویی نداشته باشد و از این شاخه به آن شاخه نپرم، چون فرصت دارم که چندبار به همان موضوع بازگردم و چیزهای مختلفی که در ذهنم راجع به آن شکل گرفته را در متنهای جدا بنویسم.
در تمرین کلمهنوشت سه بار کلمهی چایی را موضوع خودم قرار دادم و آن را به سه صورت مختلف نوشتهام:
نوشتهی اول:
از کجا شروع کنم؟ چایی از آن چیزهاییست که میتوانم تا ابد راجع به آن بنویسم و محتویات نوشتهام خلاصه شود در یک جمله: از کجا آمدهای، آمدنت بهر چه بود آخر!!!!!
من مطلقا هیچ حسی به چایی ندارم و هربار که به قصد همراهی جمع گلویی با این مایع پرحرارت تر میکنم در تلاشم تا فیلسوفانه و مصرانه به او فرصتی بدهم تا خودش را اثبات کند و بالاخره پاسخ سوالم را بدهد که چرا؟ چرا انقدر محبوبی؟؟
این موضوع یادم انداخت که همیشه چایی را به قصد همراهی کردن جمع خوردهام. منظورم از جمع جمعیت زیاد و مهمانی نیست که آنجا راحت میشود چایی را پس زد و با یک “نمیخورم” ساده از شرش راحت شد. نه! منظورم جمعهای دونفره یا نهایتا سه نفرهایست که همیشه مزین به یک فلاسک است که به محض بیرون آمدن از کیف مایهی مسرت چاینوشان میشود!
باز به فکر میافتم که دیگر چه کارهایی را به قصد همراهی جمع و همرنگ شدن انجام دادهام؟
درست است که خوردن یک چایی به قصد همراهی به انسان آزاری نمیرساند اما آیا فقط مقدار یک فعالیت مهم است یا پیامی که به واسطهی این همراهی به شخص مقابل داده میشود و توقعی که در او ایجاد میکند؟
البته که این اواخر یکی از همین فلاسک به دستان فلاسکش را همراه خود نیاورد و در جواب سوال من که چرا نمیآورد مرا متهم کرد که همراه خوبی برای چایی خوردن نیستم.
فکر میکنم این برایم نویدبخش این بود که آن چندباری که همراهیاش نکردهام جواب داده است و بالاخره به جایی رسیدهایم که همراهی نکردن من دارد روی مراسم چای اثر میگذارد و نه حضور چای روی عادتهای غذای من!
نوشتهی دوم:
مدتی با دوستم لیلا دنبال جایی میگشتیم که به عنوان کارگاه اجاره کنیم. لیلا از کارگاه فعلیاش شاکی بود و از من خواست اگر کسی را سراغ دارم که دنبال کارگاه است به او معرفی کنم تا باهم کارگاه بگیرند. همان موقع به فکر افتادم که چرا من نه؟
گفتم اگر مایل است من میتوانم اقدامی بکنم و اگر بابا حمایتم کرد با او همراه شوم.
قرار شد برای دیدن یکی از جاهایی که در این مدت یافته بود همراهش شوم.
کاندیدای اولش یک آموزشگاه بود که بعد از یکی از قرارهایمان برای دیدنش رفتیم.
به آموزشگاه رسیده بودیم و لیلا داشت دوچرخهاش را در حیاط آموزشگاه قفل میکرد که دیدیم مدیر آموزشگاه هم در حیاط مشغول صحبت است.
ترجیح دادیم منتظر شویم صحبتش تمام شود اما نقشه عوض شد چون مدیر آموزشگاه ما را دید و دعوت کرد که به جمعشان ملحق شویم.
بعد از اینکه لیلا را مادر من حساب آورد و با ذوق وصفناشدنیای از او پرسید که آیا من دخترش هستم یا نه، ما را به نشستن و کمی منتظر شدن دعوت کرد و نوید داد که بعد از ارائهی تور و نشان دادن اتاقهای احتمالیای که ممکن بود بتواند در اختیار ما بگذارد، از ما با چایی پذیرایی خواهد کرد.
انتظار، لذت بردن از تماشای حیاط و تصور آیندهی خودمان در اینجا با بازگشت مدیر آموزشگاه دچار اختلال شد.
همراه او شدیم، کلمات را شلخته کنار هم میچید تا سوتفاهم پیشآمده را توجیه کند و بگوید که چون خیلی شادمان کنار هم قدم میزدیم شبیه مادر و دخترها به نظر میرسیدیم!
اتاقها را که دیدیم به سمت حیاط رفتیم و مردد بودیم که باید برویم یا بمانیم که مدیر آموزشگاه باز تاکید کرد که چایی دم کرده و منتظر شویم تا آماده شود.
باز روی همان صندلیها نشستیم و حیاط را تماشا کردیم و راجع به زیباییاش صحبت کردیم.
مدیر آموزشگاه چایی به دست آمد و به ما ملحق شد.
من تمام این مدت تماشاچی بودم و حتی یک جملهی درست و حسابی هم به زبان نیاوردم. پس به همین روند ادامه دادم و در حالیکه چاییام را میخوردم غرق در افکار خودم شدم.
به این فکر میکردم که “لیلا چطور توانسته با این آدم سر صحبت را باز کند، چرا انقدر دلربا به حرفهایش گوش میدهد، عجیب است که این چایی انقدر به نظرم خوشطعم است، حرفایی که برای من جذاب نیستند و هیچ جوابی برای آنها به ذهنم نمیرسد چطور میتواند لیلا را به حرف زدن وادارد! خوب است که لیلا حرف میزند و خوب هم حرف میزند و من مجبور به صحبت نیستم، اگر چاییام را تا ته سر بکشم زشت است؟ مجبورم فنجان را نود درجه خم کنم،پس حتما زشت است! چرا این آدم فارسی را این مدلی حرف میزند، خوب است که ماسک دارم و راحت میتوانم بخندم، چاییام تمام شد چرا نمیرویم؟”
پنجدقیقهای فنجان خالی چایی را در دستم نگه داشتم تا زمان خداحافظی رسید و توانستم بگویم: ممنون چایی خیلی چسبید!
بعد از خروج با لیلا طرح و نقشهی بزرگتری چیدیم که کرایه کردن یک اتاق در آموزشگاه را شامل نمیشد و به همین سادگی از آن تصورات دلنشین چند لحظه پیش گذشتیم و شروع به پروراندن رویای جدیدی کردیم!
نوشتهی سوم:
به پیشنهاد کوثر همه به تماشای آن شبی نشستند که ماجرای مسابقه در گروه شکل گرفت.
حالا که مهلتشان روی زمین تمام شده بود وقتهای زیادی را صرف مرور خاطراتشان روی زمین میکردند. اینجا وقت زیاد داشتند، چیزی که نداشتند نگرانی و دغدغه بود که همین به آنها فرصت بازبینی هزاربارهی هر بخش ریز و درشتی از گذشته را میداد. اینجا همهچیز به خواست آنها شکل میگرفت و مدیریت میشد. و امروز هم قرار همیشگیشان برای مرور خاطرات گذشته بود. دور هم مینشستند گپی میزدند، چاییای مینوشیدند و تاریخچهی هر موضوعی که دلشان میخواست را بررسی میکردند، شخصی و غیرشخصی!
فیلم درخواستی کوثر داشت پخش میشد، نمایشگر هرکدامشان را جدا و گوشی به دست نشان میداد که چطور هیجانزده به این موضوع واکنش نشان میدادند و یکی یکی در این مسیر همراه میشدند.
جایی که فیلم به کلمهنوشتها رسید زینب رو به زهرا کرد و گفت: الان طعم چاییات چطور است؟
زهرا انگار تازه متوجه لیوان چایی جاگرفته در دستش شده باشد، نگاهش را از چشمان زینب گرفت و به چایی خیره شد، کمی چشمانش را ریز کرد و رنگ چاییاش را تغییر داد تا شبیه چاییهایی بشود که توی انیمیشنها میدید و مزهیشان در ذهنش چیزی نرم و لطیف، غلیظ و نزدیک به هات چاکلت یود، به دور از طعم همیشگی چایی که تا پیش از پایان مهلتش در زمین همیشه او را دلزده میکرد.
لیوان را نزدیک لبش برد و کمی از آن را با احتیاط نوشید و رو به زینب با لبخند گفت: خوبه!
سر که میچرخاندی حتی یک لیوان چایی هم در دستانشان نمیدیدی که رنگش رنگ چایی خاطراتشان باشد، هرکس برای خودش در حال تجربهی این خلاقیت بیحد و ساخت لحظات و خاطراتی جدید با چایی بود.
و نه فقط چایی!